جنگ تموم شد؟
پرسید: جنگ تموم شد؟
گفتم: تموم شد.
گفت: تو عقب کشیدی یا جنگ تموم شد؟
گفتم: به جز من کسی نمیجنگید که! من که عقب کشیدم، جنگ هم تموم شد..
|عطر نارنگی|
پرسید: جنگ تموم شد؟
گفتم: تموم شد.
گفت: تو عقب کشیدی یا جنگ تموم شد؟
گفتم: به جز من کسی نمیجنگید که! من که عقب کشیدم، جنگ هم تموم شد..
|عطر نارنگی|
هیچکس سرش آنقدر شلوغ نیست،
که زمان از دستش در برود و شما را از یاد ببرد
همه چیز بر میگردد به اولویتهای آن آدم…
اگر کسی به هر دلیلی تو را یادش رفت،
فقط یک دلیل دارد!
“تو جزو اولویتهایش نیستی”
دنیا همین قدر غیر قابل پیش بیني است ...
به آنهايي که دوستشان دارید ،
بي بهانه بگوييد : " دوستت دارم ... "
بگوييد : " در این دنیاي شلوغ ، سنجاقَت کرده ام به دلم ... "
بگوييد : " گاهي فرصت با هم بودنمان ، کوتاه تر از عمرِ شکوفه هاست ... "
" بودن ها " را قدر بدانيم !
" نبودن ها " همين نزديكي ست ...
😊❤️
#هرکی هرچقد برات وقت گذاشت همونقدر براش عزیزی
والسلام
#بعضیا تو زمان های خالیشون با شما صحبت میکنن
بعضیا زمانشونو خالی میکنن تا با شما صحبت کنن
تفاوتشو بفهمیم
#سوتفاهمایی که پیش میاد رو سعی نکنید با چت رفع کنید
تماس بگیرید و حرف بزنید لحن و نوع بیان خیلی اثرگذاره
#اشتباه آدما رو ببخشيد، از تقصيرشون بگذريد، بدون كينه به همشون لبخند بزنيد و براى هميشه باهاشون قطع رابطه كنيد.
#توضيح دادن نشونه ى ضعفه!
شما هر چقدر سعى ميكنيد يه چيزو بيشتر توضيح بدين، بيشتر ضعيفين!
آینه پرسید که چرا دیر کرده است؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است...!
خندیدم و گفتم: او فقط اسیر من است٬
تنها دقایقی چند دیر کرده است٬
گفتم:امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است...!
خندید به سادگیم آینه و گفت:
احساس پاک تو را پیر کرده است...!
گفتم: از عشق من چنین سخن مگوی...!
گفت: خوابی روزهاست که دیر کرده است...!
در آینه به خود نگاه می کنم٬
آه...عشق او عجب مرا پیر کرده است..!
راست گفت آینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است....!
شاید عاشقم شی خدارو چه دیدی...
خیال کن جواب منو دادی اما...عزیزم جواب خدارو چی میدی؟
همینجوری اشکام سرازیر میشن،دگ از خودم اختیاری ندارم...
من از عشق چیزی نمیخوام بجز تو!ولی از تو هیچ انتظاری ندارم...
صبوریم کمه،بی قراریم زیاده...چقد بی قرارم منه صافو ساده
عزیزم چقد سخته دل کندن از تو،عزیزم چقد تلخه کام من از تو...
نذار زندگیم راحت از هم بپاشه،جوابم نکن مردم از بی جوابی...
یه چیزی بگو پیش از اینکه بمیرم،بخوابم بیا پیش از اینکه بخوابی...
شب از نیمه های زمستون گذشته،بخوابم بیا پیش از اینکه بمیرم...
اگه پا به خوابم گذاشتی عزیزم،ی چیزی بگو بلکه آروم بگیرم...
از یه جایی به بعد . . .
مرض چک کردن موبایلت خوب میشه
حتی یه وقتایی یادت می ره گوشی داری
از یه جایی به بعد . . .
دیگه دوس نداری هیچکس رو
به خلوت خودت راه بدی
حتی اگه تنهایی کلافه ات کرده باشه
از یه جایی به بعد . . .
وقتی کسی بهت می گه دوست دارم
لبخند میزنی و ازش فاصله میگیری
از یه جایی به بعد . . .
فقط یه حس داری حس بی تفاوتی
نه از دوست داشتن ها خوشحال میشی
و نه از دوست نداشتن ها ناراحت
از یه جایی به بعد . . .
توی هیجان انگیز ترین لحظه ها هم
فقط نگاه می کنی ..
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر
خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟
این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که
اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را
دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود
داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش
اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به
او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و
رنج در دنیا وجود دارد.
پشت چراغ قرمز کلافه از این همه شلوغی و ترافیک یه پسر بچه شیش یا هفت ساله اومد به سمت ماشینم با چشمای قشنگ ولی غمگین و با یه لبخند تلخ گفت: عمو چسب زخم نمی خوای؟ بخدا ارزون میدم.... آهی از ته دل کشیدم و با خودم گفتم٫ تمام چسب زخمهایت رو هم که بخرم٫نه زخمهای تو خوب میشه و نه زخمهای خودم...
بعد از سالها دختر کبریت فروش را دیدم!بزرگ و زیبا شده بود...به او گفتم:کبریت هایت کو؟می خواهم این سرزمین را به آتش بکشم!خنده ی تلخی کرد و گفت:کبریت هایم را نخریدند،سالهاست که خودم را می فروشم...!
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارمصورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم
در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود...چون تو هم گفتی که منو دوست داری
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
او دیگر صدایت را نخواهد شنید